سفارش تبلیغ
صبا ویژن


ثانیه ها

 

ساعتم شکست
آن سه عقربه احمقانه اش از آن چرخش بیهوده ایستادند
و من یادم رفت کی صبح می شود
یادم رفت کی گرسنه می شوم
زمان قرارهای ملاقاتم
تحویل کارهای عقب افتاده ام
و مدت زمانی که می توانیم کنار هم باشیم
همه یادم رفت
امروز صبح هیچ ساعتی زنگ نزد
اما باز هم مثل هر روز بیدار شدم
زیرا که هر روز یک دقیقه مانده به زنگ ساعت
این تویی
که با بوسه ای آرام و عطرآگین روی چشمهای بسته ام
بیدارم می کنی!

نوشته شده در چهارشنبه 86/11/10ساعت 2:31 صبح توسط ساناز نظرات ( ) | |


انجمن گفتگوی وبلاگنویسان ایران